درباره وبلاگ

نازنینم بی تو اینجا نا تمام افتاده ام ... " به صورتی که تویی کمتر آفریده خدا ... تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا "
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان " نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد.. "و آدرس Nazanin4316.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان
" نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد "
یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 20:21 ::  نويسنده : محسن       

 هر روز می پرسی که : آیا دوستم داری ؟

من جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم

تو در نگاه من چه می خوانی نمی دانم

اما به جای من تو پاسخ می دهی : آری

 

ما هر دو می دانیم   

چشم زبان پنهان و پیدا راز گویانند 

و آنها که دل با یکدگر دارند

حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند

ننوشته می خوانند

من دوست دارم را

پیوسته در چشم تو می خوانم

نا گفته می دانم

من آنچه را احساس باید کرد

یا از نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی پرسم

هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟

قلب من وچشم تو می گوید به من آری

 

" فریدون مشیری "



یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 20:12 ::  نويسنده : محسن       

 آخرین جرعه این جام 

همه میپرسند :
چیست در زمزمه مبهم آب ؟
چیست در همهمه دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ؟
روی این آبی آرام بلند ،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده جام ؟
که تو چندین ساعت 
مات و مبهوت به آن می نگری ؟

نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ، 
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام ،
نه به این خلوت خاموش کبوترها ،
من به این جمله نمی اندیشم !

من مناجات درختان را هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،
بغض پاینده هستی را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل ،
همه را میشنوم ،
می بینم ،
من به این جمله نمی اندیشم 

به تو می اندیشم ،
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم .
همه وقت ،
همه جا ،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم ،
تو بدان این را تنها تو بدان .
تو بیا ،
تو بمان با من تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب !
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند!
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز ،
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر،
تو ببند !

تو بخواه !
پاسخ چلچله ها را تو بگو،
قصه ابر هوا را تو بخوان !
تو بمان با من تنها تو بمان !

در دل ساغر هستی تو بجوش 
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است ،
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

" فریدون مشیری "



جمعه 20 ارديبهشت 1389برچسب:, :: 21:2 ::  نويسنده : محسن       

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم ...

در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام 

یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر كن

لحظه ای چند بر این آب نظر كن

آب ، آیینه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا كه دلت با دگران است

تا فراموش كنی ، چندی از این شهر سفر كن 

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم 

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم 

یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم

نگسستم ، نرمیدم 

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كنی از آن كوچه گذر هم 

بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم ...

فریدون مشیری

 



دو شنبه 16 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 20:22 ::  نويسنده : محسن       

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم ...


در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

 

یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر كن

لحظه ای چند بر این آب نظر كن

آب ، آیینه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا كه دلت با دگران است

تا فراموش كنی ، چندی از این شهر سفر كن

 

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

 

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

 

یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كنی از آن كوچه گذر هم

 

 

بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم ...

 



صفحه قبل 1 صفحه بعد